همسفر
نیم ساعتی میشد که منتظر بودم
نگهداشت و با صدایی آرام گفت: سوار شو
از اهالی شوش دانیال بود
خسته به نظر می رسید
چند روزی می شد که از کار بیکار شده بود
اما...
اما با بقیه اونایی که تو این دو سه هفته اخیر دیده بودم فرق داشت
می گفت:
هرچند دلم از دست خیلی ها پره
و هر چند کف گیرم کم کم داره به ته دیگ میخوره
ولی من کسی رو دارم که اگه اون خیری رو برام بخواد و بقیه نخوان
اونی میشه که اون می خواد
من دنبال سر وسامون دادن کارها هستم و...
خدای مهربون خودش کریمه.
+ نوشته شده در دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۱ ساعت 16:41 توسط پاییز
|